خلبانی از «کانی‌مانگا» تا «سبلان»

خلبانی از «کانی‌مانگا» تا «سبلان»

هنوز پایمان را داخل دانشگاه نگذاشته‌بودیم که یک نفر با ناراحتی بیرون آمد و گفت:آقا اینجا نروید!این،خلبانی هواپیمای مسافربری نیست‌ها.اینجا خیلی سخت است.گفتم:من نیستم.من حوصله تمرینات سخت را ندارم. محمدرضا گفت:تو باز سوسول‌بازی درآوردی!

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، مرور خاطرات رفیقی که حالا دیگر هرچه شماره‌اش را می‌گیری، پشت آن بوق‌های کش‌دار،‌ صدای گرم و خنده‌های دوست‌داشتنی‌اش منتظرت نیست، سخت است، خیلی سخت. خودت را دلداری می‌دهی که این هم یکی از همان شیرین‌کاری‌های همیشگی اوست و هر جور شده، خودش را سر قرار دوستانه‌تان می‌رساند و باز کلی سربه‌سرت می‌گذارد. اما یک وقت به خودت می‌آیی و می‌بینی کهنه‌رفیقت راستی‌راستی رفته و با رفتنش، بخشی از وجود تو را هم با خودش برده. حالِ این روزهای «کیوان امجدیان» در اولین روزهای بدون «محمدرضا رحمانی» چیزی شبیه همین است؛ همانی که تا همین حدود 40روز قبل، فقط رفیق سی و چند ساله او بود و حالا شده: امیر سرتیپ دوم خلبان شهید «محمدرضا رحمانی».

از 4 دی‌ماه 1398 که ارتفاعات سبلان با در آغوش گرفتن هواپیمای تک‌کابین «میگ 29»، روی کارنامه سرهنگ خلبان محمدرضا رحمانی، مُهر عروج زد، دیگر دورهمی‌های بیست‌وچندساله بچه‌های دبیرستان «باقرالعلوم (ع)» یک چیزی کم خواهد داشت. کنار «علی‌اصغر کاظمی»، «محمدرضا کلهر»، «محمدرضا اکبری»، «علیرضا صادق‌زاده»، «علی فضلی»، «قادر شکری»، «حسن اسماعیلی»، «سید علی طالب» و... که حالا همه دکتر و مهندس هستند، جای پسر شوخ‌طبعی که قدم در هر محفلی می‌گذاشت، با خودش شادی و سرزندگی می‌برد، خالی است. همان رفیق خوش‌تیپی که معروف بود به سرسختی و سرش درد می‌کرد برای کارهای سخت و عجیب و غریب. همان خلبان تیزپرواز و شجاعی که با فرود آمدن در باند شهادت، پاداش یک عمر تلاش و جهاد را گرفت.

این روزها اگر سری به خانه پدری شهید محمدرضا بزنی، با دیدن پلاکارد خاصی که از طرف دوستان همکلاسی‌اش روی دیوار نصب شده، می‌توانی کمی با حس عمیق دلتنگی آن‌ها برای رفیق قدیمی‌شان همراه شوی. پلاکاردی که شعر آن از «محسن فرمانی»، همکلاسی شهید رحمانی است:
سرباز بی‌باک وطن، جاوید و نورانی شده
چشمان ما در هجرتش بی‌تاب و بارانی شده
در بی‌کران آسمان حتی نگردد جای او
این آخرین پرواز او پرواز «رحمانی» شده
در آستانه چهلمین روز شهادت امیر سرتیپ دوم خلبان «محمدرضا رحمانی»، در گفت‌وگو با «کیوان امجدیان»، منتقد و نویسنده، به بازخوانی خاطرات او پرداخته‌ایم.

شب‌زنده‌داری کنکوری با زیرصدای «افتخاری»
«ماجراهای من و محمدرضا از کلاس چهارم ابتدایی شروع شد و این دوستی و همراهی تا همین 4 دی‌ماه امسال و قبل از آن اتفاق تلخ ادامه پیدا کرد. محمدرضا از آن بچه‌های باهوش و زرنگ بود. یادم می‌آید هرچه کتابخانه در شهر ری پیدا می‌کرد، عضوش می‌شد. یکسره هم دنبال کتاب‌های فیزیک و مکانیک بود،‌ آن هم در حد دانشگاه. می‌گفتیم: آخه تو این کتاب‌ها رو می‌خوای واسه چی؟ محمدرضا اما کار خودش را می‌کرد.»

«کیوان امجدیان» آنقدر گفتنی دارد از رفیق قدیمی‌اش که نیازی به پرسش نیست. مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «از همان اول،‌ پسر مستقلی بود. دلش می‌خواست روی پای خودش بایستد. با اصرار و تشویق او هم بود که چند بار تعطیلات تابستان را رفتیم پی  کار پیداکردن تا یک مقدار خرج خودمان را دربیاوریم، با اینکه چندان هم به این کمک‌خرجی نیاز نداشتیم. همیشه همینطور بود؛ سرسخت و داوطلب برای هرچه کار سخت است.
در مقطع دبیرستان در مدرسه نمونه دولتی باقرالعلوم(ع) قبول شدیم و دیپلم ریاضی فیزیک گرفتیم. در کلاس 30 نفره‌مان که همه بچه‌ها زرنگ و درسخوان بودند و همان سال اول همگی در کنکور قبول شدیم، محمدرضا همیشه جزو 3، 4 نفر اول کلاس بود. درباره خود من،‌ هُل دادن‌های محمدرضا بود که باعث شد خیلی خوب برای کنکور درس بخوانم. اغلب، شب تا صبح با هم مشغول درس خواندن بودیم. تا یک ساعتی از شب در پارک بودیم و بعد به خانه آن‌ها می‌رفتیم. یک اتاق زیر شیروانی داشتند که تا صبح می‌شد محل درس خواندن ما. محمدرضا صدای علیرضا افتخاری را خیلی دوست داشت. خوب یادم است آن روزها هم تازه آلبوم «سرمستان» افتخاری به بازار آمده‌بود. این نوار را در ضبط می‌گذاشت تا سرحال شویم و وسط درس خواندن خوابمان نبرَد.»

به خاطر همان 3 دقیقه، باید به من احترام بگذاری!
«شوخ‌طبعی محمدرضا، زبانزد بود. آن‌ها 3 برادر بودند؛ یک برادر بزرگ‌تر و محمدرضا و برادر دوقلویش «علیرضا» که 2، 3 دقیقه از او کوچک‌تر بود. محمدرضا همیشه به شوخی به او علیرضا می‌گفت: "تو از من کوچک‌تری. به خاطر همان 2، 3 دقیقه باید تو اول به من سلام کنی".»
امجدیان برمی‌گردد به سال‌های نوجوانی و فوجی از روزهای شاد و پرهیاهو از کوچه پسکوچه‌های دولت‌آباد شهرری سرک می‌کشد وسط صحبت‌هایش: «همه محمدرضا را به سرزندگی و سرحالی‌اش می‌شناختند. در کوچه هم که گل‌کوچک بازی می‌کردیم،‌ یک بازیکن تکنیکی بود. همیشه نوک حمله می‌ایستاد و گلزن خوبی هم بود. اغراق نیست که بگویم همیشه در همه کارها، یک‌جور حس رهبری داشت و او بود که همه بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد. البته صمیمیت و شوخ‌طبعی‌اش خاص دوستان نبود بلکه با معلم‌ها هم صمیمی بود. با آن‌ها هم شوخی می‌کرد و با همه‌شان رفیق بود.»

وقتی سرت درد می‌کند برای کارهای سخت
«آن سال‌ها کنکور،‌ 2 مرحله‌ای بود. مرحله اول که قبول شدیم، یک اطلاعیه منتشر شد با این مضمون که پذیرفته‌شدگان مرحله اول می‌توانند برای آزمون خلبانی ثبت‌نام کنند. برای محمدرضا که همیشه عاشق خلبانی بود، بهتر از این نمی‌شد. من هم با او همراه شدم و یک روز با هم به دانشگاه هوایی سمت مهرآباد رفتیم تا از شرایط تحصیل در این رشته بپرسیم. هنوز پایمان را داخل دانشگاه نگذاشته‌بودیم که یک نفر با ناراحتی بیرون آمد و با عصبانیت گفت: "آقا اینجا نروید! این، خلبانی هواپیمای مسافربری نیست‌ها... باز شرایط آن‌ها بهتر است. اما اینجا خیلی سخت است..." من تا این حرف‌ها را شنیدم، پا پس کشیدم و گفتم: من نیستم. من حال و حوصله این تمرینات سخت را ندارم. محمدرضا در جوابم گفت: "تو باز سوسول‌بازی درآوردی!"... تکلیف من که روشن شد؛‌ حرف‌های آن دانشجوی سال بالایی چنان توی دلم را خالی کرده‌بود که از خیر رشته خلبانی،‌ آن هم خلبانی جنگی گذشتم اما محمدرضا که همیشه سرش درد می‌کرد برای کارهای سخت، ثبت‌نام کرد و به خواسته‌اش هم رسید.»
"داوطلبِ سخت‌ترین کارها"؛ این مشخصه پسر سخت‌کوش محله دولت‌آباد بود؛ از همان اول تا همین مأموریت آخر. کیوان امجدیان هم از هر طرف روایت داستان رفیقش را رج می‌اندازد، دوباره برمی‌گردد سر همین دانه اول: «همیشه در مدرسه و جاهای دیگر،‌ هر چه کار سخت بود، محمدرضا می‌گفت: "من هستم." شنیده‌بودم در حوزه خلبانی هم همین روحیه را حفظ کرده‌بود و برای سخت‌ترین ماموریت‌ها؛ از پروازهای سخت تا تست هواپیماهای تازه اُورهال‌شده، همیشه داوطلب بود. عاقبت هم در یکی از همین ماموریت‌های حساس، آسمانی شد.»

«کانی‌مانگا» و «فرامرز قریبیان» آخر کار خودشان را کردند!
«عشق خلبانی از خیلی وقت قبل در دل محمدرضا افتاده‌بود. برادر بزرگ‌ترش در همین حوزه‌ها فعال بود و همین باعث جذابیت خلبانی برای او شده بود. از طرف دیگر از روزی که فیلم کانی‌مانگا را دید، نه‌فقط عاشق خلبان‌ها بلکه شیفته فرامرز قریبیان هم شد؛‌ با آن تیپ خلبانی و آن عینک دودی معروفش. همیشه دوست داشت مثل او خوش‌تیپ باشد. می‌گفت: "فرامرز قریبیان، خیلی مَرده؛ نه‌فقط ظاهرش بلکه نقش‌هایی هم که بازی می‌کنه، همگی مردانه‌ست و یک‌جور شهامت در اونها وجود داره. فرق داره با این بازیگرای عروسکی امروزی! عاشق شهامت و تیپ فرامرزم. خلبان یعنی این. خلبان باید هم شجاع باشه هم خوش‌تیپ." همیشه به من می‌گفت: "یک روزبیا با هم بریم فرامرز قریبیان رو پیدا کنیم، ببینیمش و باهاش حرف بزنیم." اما آخرش هم قسمت نشد...»

حرف سینما و فیلم دیدن که به میان می‌آید، داغ دل کیوان امجدیان تازه می‌شود. چه نقشه‌ها کشیده‌بود برای جشنواره امسال... به اعتقاد او، جشنواره فیلم فجر امسال، جشنواره محمدرضا بود: «شنیده بودم محمدرضا می‌خواست جشنواره فجر امسال بیاید برای تماشای فیلم. جشنواره امسال،‌ جشنواره او بود. وقتی یک فیلم از ابراهیم حاتمی‌کیا باشد آن هم با بازی فرامرز قریبیان، از نظر محمدرضا می‌شد نور علی نور. اما حیف... حیف که حالا خودش نیست. آخرش هم نشد فرامرز قریبیان را از نزدیک ببیند. شنیدم رفقای روزنامه جام جم بعد از شهادت محمدرضا پیشنهاد قشنگی مطرح کرده‌بودند. گفته‌بودند با توجه به علاقه‌ای که محمدرضا به فرامرز قریبیان داشت،‌ خوب است در ایام جشنواره ترتیبی داده‌شود خانواده او را دعوت کنند تا به یاد محمدرضا دیداری با فرامرز قریبیان و عوامل فیلم حاتمی‌کیا داشته‌باشند.»

می‌گفت خلبانی، یعنی خلبانی هواپیمای جنگی
«در خلبانی هم با همان پشتکار و سخت‌کوشی‌اش، جزو بهترین‌ها شد. در حوزه خودش کارشناسی ارشد داشت و تلاشش برای ورود به مقطع دکتری بود. این اواخر، استاد هم شده‌بود و برای دانشجویان خلبانی تدریس می‌کرد. شنیده‌بودم آنجا هم حسابی محبوب بود و همه دانشجویان دوست داشتند در کلاس او باشند چون قائل به روابط رسمی استاد-شاگردی نبود و با دانشجویانش رفیق بود. هرچه داشت، در طبق اخلاص می‌گذاشت و یادشان می‌داد.»
حالا یک بار دیگر بحث‌های همیشگی که از سر دلسوزی در محافل دوستانه بچه‌های مدرسه باقرالعلوم(ع) گل می‌انداخت، سر باز می‌کند: «هنوز هم با بچه‌های دبیرستانمان ارتباطات دوستانه‌مان را حفظ کرده‌ایم و گهگاه هم دور هم جمع می‌شویم. همیشه در این دورهمی‌ها حرف ما این بود که: محمدرضا! کاش می‌رفتی خلبان هواپیمای مسافربری می‌شدی. راستش را بخواهید، هم نگرانش بودیم که همیشه با هواپیمای جنگی به ماموریت‌های حساس می‌رفت و هم ناراحت بودیم که چرا به اندازه زحمتی که می‌کشد و خطری که به جان می‌خرد،‌ شرایط زندگی‌اش به لحاظ مالی روبه‌راه نیست. شاید باورتان نشود اما با اینکه محمدرضا، خلبان زبده کشور بود، به درجه استادی رسیده‌بود و همیشه داوطلب ماموریت‌های سخت بود، کمی بیشتر از یک کارمند حقوق می‌گرفت!

اما با همه این اوصاف، خودش عاشق هواپیمای جنگی بود و دلش می‌خواست در این حوزه، کاری برای کشورش انجام دهد. با همان شوخ‌طبعی همیشگی‌اش در مقابل حرف‌های ما می‌خندید و می‌گفت: "هر چیزی غیر از خلبانی هواپیمای جنگی، سوسول‌بازیه. خلبانی واقعی، همینه."
و با همین عشق و پشتکار و روحیه هم بود که آنقدر در ماموریت‌های ویژه از خودش لیاقت و مهارت نشان داد که اسمش در فهرست زبده‌ترین خلبانان نیروی هوایی ارتش ثبت شد. خوب یادم است چند سال قبل،‌ اوایل دهه 80، هواپیمایی که چرخ‌هایش باز نشد را در شرایط بسیار سخت به سلامت روی زمین نشاند و همین حرکت باعث شد از طرف ریاست جمهوری از او تقدیر کنند.»

راست می‌گویند لباس خلبان، کفن اوست
«همیشه می‌گفت: "من هر بار که می‌خوام با هواپیما بلند بشم، اشهدم رو می‌خونم." درواقع همیشه یک‌جورهایی آماده بود؛ آماده اینکه دیگر برنگردد. لباس خلبانی‌اش را مثل کفنش می‌دانست. می‌دانید، یکی از حسرت‌هایش این بود که کاش در دوران دفاع مقدس، سن و سالمان قد می‌داد و می‌توانستیم به جبهه برویم. آن روز،‌ 4 دی،‌ وقتی خبر شهادتش را در یک مأموریت خاص دریافت کردیم، با اینکه همگی از کیفیت رفتنش – اینطور که هیچ نشانی از او باقی نماند – شوکه و مصیبت‌زده شدیم، اما تعجب نکردیم. با روحیه‌ای که از او می‌شناختیم، همیشه احتمال این اتفاق را می‌دادیم. برای همین هم بود که همیشه از او می‌خواستیم کمی هم مراقب خودش باشد و کمتر به استقبال کارهای سخت و خطرناک برود اما گوش محمدرضا بدهکار این حرف‌ها نبود.»

رفیقت راست می‌گوید آقا محمدرضا؛ اگر ازجان‌گذشته نبودی که هر وقت پای تست هواپیمای تازه اورهال‌شده در میان بود، اول صف داوطلب‌ها نمی‌ایستادی، همان هواپیمایی که صفر تا صدِ هدایتش، ریسک بود: «این بار هم یک هواپیما داشتند که با انجام تعمیرات و تعویض قطعات، به اصطلاح "اورهال" شده و آماده تست بود. تعجبی نداشت که باز هم محمدرضا داوطلب شده‌باشد. آنطور که شنیده‌ام برای تست چنین هواپیمایی باید هواپیما را به حد بالای سرعت رساند، آنقدر که دیوار صوتی را بشکند و بعد از آن، دوباره به پایین برگردد. نشستن در چنین هواپیمایی، یک ریسک بزرگ است. تو می‌دانی این هواپیمایی نیست که از کارخانه بیرون آمده‌باشد با قطعات نو و استاندارد. بلکه بعد از سال‌ها استفاده، حالا تعمیر و بازیابی شده آن هم در شرایطی که ما تحت تحریم هستیم و امکان خرید قطعات هواپیما را نداریم. بنابراین ممکن است تست چنین هواپیمایی به هر دلیلی موفقیت‌آمیز نباشد و دیگر بازگشتی در کار نباشد. اما محمدرضا با آگاهی از این خطرات، برای این پرواز داوطلب شده‌بود. شنیدم تا مرحله شکستن دیوار صوتی را هم با موفقیت پشت سر گذاشته‌بود اما بعد از آن دیگر هواپیمایش از صفحه رادار محو شده‌بود...»

حالا از همه ما معروف‌تر است

«حدود یک سال و نیم قبل، سفر حج قسمت محمدرضا شد. وقتی برگشت، یک آدم دیگر شده‌بود. محمدرضا و خانواده‌اش همیشه اعتقادات مذهبی قوی داشتند اما بعد از آن سفر، همه این حالات و گرایشات شاید 10 برابر شد. ما که به او نزدیک‌تر بودیم،‌ تغییرات روحی و معنوی‌اش را بعد از سفر حج،‌ کاملاً حس می‌کردیم. طوری که بعد از آن،‌ حافظ قرآن شد.»

کیوان امجدیان می‌خواهد بگوید اما انگار دلش نمی‌آید. دلش نمی‌آید بگوید رفیقش که سراپا شور زندگی بود و برای خودش، خانواده‌اش و تنها فرزندش یک دنیا آرزوهای قشنگ داشت، آماده دیدار خدا شده‌بود: «از محمدرضا، یک پسر به یادگار مانده. "ایلیا" را بی‌اندازه دوست داشت و عکس‌هایش را برایم می‌فرستاد که نشانم دهد پسرش چقدر بزرگ شده. در یکی از آخرین پیام‌هایش از من هم خواست عکس دختر کوچولویم را برایش بفرستم. تا عکس دخترم را دید، به شوخی نوشت: "داماد چشم‌آبی نمی‌خوای؟"»

و حالا محمدرضا رحمانی، همسایه آسمانی‌هاست، همان‌ها که همیشه حسرت همراهی‌شان را می‌خورد. ارتفاعات سبلان مثل باند فرودگاهی بود که خلبان قهرمان قصه ما از روی آن چنان اوج گرفت که حالا آوازه شهرتش در آسمان، بیشتر از زمین پیچیده: «همیشه به من می‌گفت: "اسم تو را که در اینترنت می‌زنیم، کلی صفحه پشت سر هم مطلب میاد. بدجنس! حالا که دستت توی روزنامه و خبرگزاریه، یک کاری کن اسم من رو هم که می‌زنند، حداقل 4 صفحه مطلب بیاد".»
امجدیان مکثی می‌کند و با حسرت در ادامه می‌گوید: «در مراسم تشییع محمدرضا که با دوستانم دور هم جمع شده‌بودیم،‌ گفتم: من که آخرش هم نتوانستم کاری برایش انجام دهم اما خودش کاری کرد که حالا همه می‌شناسندش و تا اسمش را در اینترنت می‌زنیم، کلی مطلب در وصف قهرمانی و فداکاری‌اش می‌آید.

منبع : فارس

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌‌ها

 

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon