فرمانده‌ای که دوبار شهید شد

فرمانده‌ای که دوبار شهید شد

روزانه ۱۸ نوع دارو می‌خورد و ۲-۳ تا اسپری تنفسی می‌زد؛ زمان شهادتش از سوریه،کیسه‌ای پر از دارو برگرداندند. دوستانش نقل کردند که روزبه گفته بود: «شفایم را از حضرت زینب گرفته‌ام و دیگر نیازی به دارو ندارم.»

به گزارش خبرگزاری تسنیم، «روزبه هلیسایی»، فرزند پنجم خانواده‌ای یازده ‌نفره است که 5 برادر و 3 خواهر دارد. دو برادرش، «رضا» و «صادق» در جنگ تحمیلی با اختلاف کمتر از دو ساعت در 7 اسفند 1365 به شهادت رسیدند. خودش جانباز 70 درصد دفاع مقدس بود. به‌عنوان مستشار و مسئول عملیات سپاه در سوریه با نام جهادی «ابوصادق» حضور پیدا کرد، در تاریخ 31 فروردین 1394 به شهادت رسید و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. پای صحبت‌های «رضوان هلیسایی» برادر کوچک «روزبه»، «رضا» و «صادق» نشستیم تا کمی با این خانواده کم‌نظیر آشنا شویم:

فر‌مانده فروتن

روزبه از نظر برخورد، روش و منش بسیار عالی بود؛ همیشه خنده‌رو بود. امکان ندارد که عکسی از روزبه ببینید و لبخند به لب نداشته باشد. روزبه در خانواده ما از نظر خلق‌وخو زبانزد بود. امکان نداشت کسی از او کاری را بخواهد و انجام ندهد؛ به هر نحو و هر کیفیتی بود آن کار را انجام می‌داد. فوق‌العاده مؤمن و متعهد بود. روزبه خودش را از کسی بالاتر نمی‌دانست برای همین جمعی از هم‌رزمان ایشان از لشکر فاطمیون یک هفته بعد از شهادت روزبه به منزل ما آمدند که از ما حلالیت بطلبند. آنها می‌گفتند: «ما یک هفته بعد از شهادت آقا روزبه متوجه شدیم ایشان کی بوده. تازه متوجه شدیم ایشان سردار بوده. ما فکر نمی‌کردیم که ایشان چنین درجه‌ای داشته باشد. ایشان هرازگاهی می‌آمد به ما سر می‌زد. اگر آمپولی داشتیم برای ما می‌زد؛ اگر دوخت و دوزی داشتیم برای ما انجام می‌داد. یک‌وقت‌هایی می‌آمد موهای ما را اصلاح می‌کرد و گاهی برای ما غذا درست می‌کرد. ما چه کارهایی با ایشان کردیم که اصلاً نباید می‌کردیم!»

کمک مؤمنانه

«روزبه» برای حدود 15 نفر از دوستان و یا منسوبین به دوستانش به خواستگاری رفته بود؛ یعنی هر وقت آقای داماد مشکل سرپرست داشت، روزبه همراهش می‌رفت و شرایط ازدواج را جور می‌کرد. قول آشپزیِ غذای مراسم‌ عروسی را می‌داد و مقداری از مخارج را متقبل می‌شد. همچنین برای تهیه جهیزیه از جاهای مختلف کمک جمع می‌کرد. «روزبه» همیشه وقتی کارها را انجام می‌داد ناگهان غیب می‌شد و دیگر کسی او را نمی‌دید. همه می‌گفتند: «آقا روزبه کجاست که ازش تشکر کنیم؟» ولی دیگر کسی او را نمی‌دید.

شهید زنده

«روزبه» در عملیات بدر سال 1362 مجروحیتش خیلی شدید بود به‌طوری‌که خبر شهادتش را دادند و ما برای گرفتن پیکرش به بیمارستان رفتیم. خیلی پدرم ناراحت و بی‌تاب بود. هرچقدر منتظر ماندیم خبری نشد. پدرم به خانم پرستاری که در آنجا بود گفت: «چرا این‌قدر ما را معطل کردید؟ ما بیشتر از 7 ساعته که اینجا منتظریم پیکر پسرمان را تحویل بگیریم.» خانم پرستار گفت: «من که رفتم پیکر را بیارم و تحویل بدم دیدم که آن پلاستیکی که در سردخانه بوده بخار کرده. این بود که من از دکتر خواستم که ایشان را ببریم به اتاق احیا و اکنون ضربان قلبش برگشته و باید اجازه بدید ببینیم چه پیش می‌آید.»

این بود که از روزبه به‌عنوان شهید زنده هم یاد می‌کردند. بعد از گذشت دو ماه از بیمارستان مرخص شد.

شفا از حضرت زینب (س)

آن‌قدر خستگی‌ناپذیر کار می‌کرد که من همیشه به او می‌گفتم: «آخه روزبه یک ساعت استراحت به خودت بدی بد نیست.» در عملیات بدر سال 1362 یک ‌چشمش را از دست داد. بیش از هفتصد ترکش در بدنش بود. با توجه به اینکه مشکلات شدید ریوی داشت، می‌توانست دیگر سر کار نرود و استراحت کند ولی از اینکه دو برادر دیگرم شهید شدند خیلی ناراحت بود. این سه برادرم همیشه با هم بودند. همیشه می‌گفت: «چرا اون‌ها رفتند و من نرفتم.» برای همین یک روز فعالیت خودش را متوقف نکرد. روزانه حدود 18 نوع دارو می‌خورد و دو الی سه اسپری استفاده می‌کرد. زمان شهادتش از سوریه کیسه‌ای پر از دارو از ایشان برگرداندند. دوستانش نقل کردند که روزبه گفته بود: «شفایم را از حضرت زینب گرفته‌ام و دیگر نیازی به دارو ندارم.»

لقمه حلال پدر

به نظر بنده تأثیرگذارترین مورد در زندگی ما، نان و لقمه حلالی است که پدر من به خانواده داده است. پدر من متولد سال 1309 و نفر دوم نفت کشور بود. او مسئولیت پالایشگاه‌های نفت در خوزستان را داشت. از همان اوایل به دلیل مخالفت‌هایی که با رژیم پهلوی داشت مبارزی تمام‌عیار بود. ساواک دو بار ایشان را دستگیر و شکنجه کرد. پدرم از کار هم تعلیق شد. مرتبه بعد که قصد ترور او را داشتند، متواری شد و نزدیک یک سال در رشته‌کوه‌های زرد کوه بختیاری علی رغم وجود سرمای شدید و حیوانات وحشی زندگی می‌کرد. یک سری کتاب داشت که در زیرزمین منزل‌مان مخفی کرد و متواری شد.

البته کار خودش را انجام می‌داد. هرچند وقت یک‌بار می‌آمد پایین و یک سری فعالیت می‌کرد و دوباره به بالای کوه برمی‌گشت. هرگاه هم که نمی‌توانست به خانه سر بزند، دوستانش پیامی برای مادر من می‌آوردند. از همان اوایل خانواده ما با مبارزه آشنا شدند. «صادق» و «رضا» هم ترجمه نامه‌های امام را انجام می‌دادند. نامه‌ها را چاپ می‌کردند و بین خانه‌ها و کسبه و مساجد پخش می‌کردند. «روزبه» هم همین کارها را در مسجد انجام می‌داد و هر سه تحت تعقیب بودند. پدر من به دلیل شغلی که داشت مرتب خارج از کشور بود، خیلی نمی‌توانست در خانه باشد ولی انصافاً همان لقمه حلالی که به ما داد و کمک‌های مادر و توکل بر خدا ماحصلش این فرزندان شدند.

پدرم لیسانس ریاضیات و مهندسی ابزار دقیق داشت و در سال 1384 به رحمت خدا رفت.

نعمت جنگ

در ابتدای جنگ تحمیلی به خاطر شغل پدر در اهواز بودیم. به یاد دارم که نشسته بودیم و صبحانه می‌خوردیم که هواپیماهای دشمن آمدند و شهر را بمباران کردند. با اینکه تهران خانه داشتیم ولی سنگر را خالی نکردیم و آنجا ماندیم. سال 1354 حقوق پدر من 24 هزار تومان بود که شاید کمتر حقوقی در این سطح بود. می‌توانستیم بهترین زندگی و امکانات را داشته باشیم که داشتیم. می‌توانستیم بهترین تفریحات سالم و ناسالم را داشته باشیم که سالمش را داشتیم. انتخاب‌مان ورود به مسجد با تشویق پدر و مادر بود. نعمتی که جنگ داشت برای امثال ما ورود به مسجد و بسیج بود.

اسطوره‌ای به نام مادر

مادر من از نظر روحی خیلی قوی است. گاهی اوقات به من می‌گوید: «شما برو؟» میگم: «کجا برم؟» می‌گوید: «نمی‌خوای بری سوریه؟»

در اعزام بچه‌ها به جبهه‌ها اصلاً نه نمی‌آورد. می‌گفت: «خدا به همراهتون. مواظب خودتون باشید. کوتاهی نکنید و اگه تونستید سالم برگردید.»

از رسانه‌های مختلف حتی از شبکه‌های بیگانه آن زمان که مجوز داشتند برای مصاحبه با مادرم می‌آمدند که از ایشان نقطه‌ضعفی پیدا کنند. مثلاً به ایشان می‌گفتیم: «از بی‌بی‌سی آمدند می‌خواهند با شما مصاحبه کنند می‌خواهید مصاحبه کنید؟» می‌گفت: «اینا می‌خواهند از ما نقطه ضعف پیدا کنن. بگو بیان.»

ایشان جوابشان را می‌داد و می‌گفت: «سه تا پسر دیگه دارم هر موقع خواستند به جبهه‌ها بروند من مشکلی ندارم و ازشون میخوام که بروند.»

مدافعان حرم , شهدای مدافع حرم ,

آشپز هیئت

محرم کسی روزبه را نمی‌دید چون مرتب در حال کارکردن در آشپزخانه هیئت بود. وقتی دیگر نای راه رفتن نداشت به خانه می‌آمد. همان موقع هم که استراحت می‌کرد اگر کسی کاری با او داشت سریع بلند می‌شد. اهل بالای مجلس نشستن نبود و می‌گفت در آشپزخانه هیئت بهتر می‌توانم کار کنم.

آغاز راه خوشبختی

«روزبه» چون از فرماندهان در سوریه بود، نیازی به حضور فیزیکی و مستقیمش در بعضی عملیات‌ها نبود. تا زمانی که عملیات «بصرالحریر» در درعای سوریه آغاز شد. «درعای» سوریه منطقه‌ای استراتژیک هست؛ به دلیل اینکه در فاصله دو کیلومتری با مرز فلسطین اشغالی و اردن است و منطقه‌ای فوق‌العاده حساس است. عملیات شروع ‌شد و در همان مرحله اول بچه‌های ما به تمام مواضعی که می‌خواستند به راحتی رسیدند. بعد از آن آماده شدند که خط را به ارتش سوریه تحویل بدهند. نیروهای ما به مرکز فرماندهی اطلاع دادند که این منطقه را آزاد کردند و مرکز فرماندهی به وزارت دفاع سوریه انتقال داد. تحویل منطقه به ارتش سوریه مدتی زمان برد و به همین دلیل مهمات بچه‌هایی که در آن منطقه بودند به اتمام رسید. برادر من و سردار «کجباف» که مسئول معاونت نیروی ما در سوریه بود با سه الی چهار نفر دو ماشین را پر از مهمات و حرکت می‌کنند تا به آن منطقه که بچه‌ها زیر فشار بودند برسند.

آن‌قدر فشار توسط داعش زیاد بوده است که بچه‌هایی که آنجا بودند از جهت دیگری مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند. برادر من و بچه‌هایی که به سمت آن‌ها می‌رفتند چون ارتباط بی‌سیمی قطع شده بوده نمی‌دانستند که عقب‌نشینی صورت گرفته است. وقتی می‌رسند به آن نقطه دیگر خبری از بچه‌ها نبوده است. قبل از شهادت «روزبه» یکی از نیروهای عراقی که سن کمی هم داشته است زخمی می‌شود؛ «روزبه» پیش او می‌ماند، پانسمانش می‌کند و هدایتش می‌کند به سمت پشت نفربری که آنجا بوده. زمانی که بلند می‌شود دشمن از ناحیه پا او را می‌زند به صورتی که دیگر نمی‌توانسته حرکت کند. روی زمین می‌افتد و داعشی‌ها بالای سرش می‌آیند و رجزخوانی می‌کنند. جیب‌هایش را خالی کردند و همچنین دست‌ها، پاها و سر او را بریدند و بین هم تقسیم کردند.

وقتی ایشان شهید شد داعشی‌ها با گوشی خود ایشان با من تماس گرفتند و گفتند: «ایشان اسیر پیش ماست.» ولی ما می‌دانستیم که ایشان شهید شده است. بیش از یک سال با داعشی‌ها مذاکره می‌کردیم و بعدها کار دست اطلاعات سپاه افتاد و تاکنون منتظریم. مادرم آن اوایل خیلی منتظر او بود و درخواست پیکرش را داشت ولی به‌واسطه خوابی که از او دید آرام شد. روزی به من گفت: «به دوستان «روزبه» سلام برسون و بگو من نیاز ندارم بچم برگرده!» گفتم: «چرا این حرف را می‌زنی؟» گفت: «چون دیشب خواب «روزبه» رو دیدم. در ابرها و حالش خیلی خوب بود. من ناراحتی کردم که چرا نیومدی و «روزبه» گفت سلام برسون به دوستانم و این‌قدر بی‌تاب من نباشید. سر طناب دست خودم است.»

وقتی گفته سر طناب دست من است یعنی هر موقع خودم بخواهم برمی‌گردم. خب داعش درخواست پول زیادی کرده بود برای تحویل دادن پیکر «روزبه». سر روزبه زمانی در ترکیه بود و زمانی دیگر در اردن و الان نمی‌دانیم سر روزبه کجاست. «روزبه» اصلاً به این فکر نبود که اگر شهید شدم من را فلان جا خاک کنید. می‌گفت هرکجا که قسمتم باشد خاک من همان جاست البته یک مزار یادبود در اهواز دارد.

مطیع محض رهبر انقلاب

روزبه مطیع محض حضرت آقا بود. کسی جرأت نمی‌کرد انتقادی بی‌خودی از آقا بکند. «روزبه» می‌گفت: «مگه میشه. لا غیر و لا غیر. حرف آقا، حرف و دستور اسلام است.» روزبه دیوانه‌وار آقا را دوست داشت و امکان نداشت جایی آقا صحبتی داشته باشند و روزبه گوش ندهد. روزبه حرف آقا را گوش و به‌شدت عمل می‌کرد.

انتهای پیام/

 

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران