زندگی به سبک شهدا-۵|گفت‌وگوی خواندنی شهید زین‌الدین با همسرش درباره "دوست‌داشتن"

زندگی به سبک شهدا-5|گفت‌وگوی خواندنی شهید زین‌الدین با همسرش درباره "دوست‌داشتن"

شهید مهدی زین الدین می‌گفت: بدم می‌آید از این مردهایی که به زنهایشان می‌گویند دوستت داریم و آن وقت زن هم می‌گوید اگر این طوری است پس مثلاً فلان چیز را برایم بخر. دوست داشتن که به حرف نیست.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، مهدی زین‌الدین در سال 1338 به دنیا آمد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که جذب جهادسازندگی شد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، به این نهاد پیوست. با آغاز جنگ تحمیلی، او به همراه یک گروه 100 نفره خود را به جبهه رساند. پس از مدتی مسئول شناسایی یگان‌های رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد. زین‌الدین در عملیات بیت‌المقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت. در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) - که بعدها به لشکر تبدیل شد - انتخاب شد. در آبان سال 1363 مهدی زین‌الدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند که با گروه‌های مسلح جدایی‌طلب درگیر شده و به شهادت رسیدند. منیره ارمغان همسر شهید مهدی زین الدین از سبک زندگی این شهید روایت‌های فراوانی دارد. از ازدواج با او در قم و زندگی اش در اهواز. بخشی از این روایت در ادامه می‌آید:

به خاطر وضعیت کار مهدی و درگیری‌های جنگ در اهواز ساکن شدیم. اوایل مهر بود که کارم را در مدرسه شروع کردم. درس دادن به آن بچه‌های خونگرم جنوبی زیر سروصدای موشک‌هایی که ممکن بود هدف بعدیشان همین کلاسی باشد که در آن نشسته‌ایم، کار سرگرم‌کننده‌ای بود. احساس می‌کردم مفید هستم. به خاطر کارم که تدریس دینی و قرآن بود، باید زیاد مطالعه می‌کردم. ولی باز وقت زیاد می‌آوردم. آقا مهدی هم صبح زود، بعد از اذان، بلند می‌شد و می‌رفت و شب برمی‌گشت. اهواز تقریباً نزدیک خط مقدم جنگ بود.

مهدی هم این طور نبود که از تنهایی من خبر نداشته باشد. فکر کند که خب، حالا یک زنی گرفته‌ام، باید همه چیز را حتی بر خلاف میلش تحمل کند. می‌دانست تنهایی آن هم برای دختری که تا بیست و چند سالگی پیش خانواده‌اش بوده بعضی وقت‌ها عذاب‌آور است. گاهی دو هفته می‌‌رفت شناسایی، ولی تلفن می‌زد و می‌گفت که فعلاً نمی‌تواند بیاید. همین که نفسش می‌آمد برای من بس بود، همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس می‌کشد.

وقتی می‌رفت یک چیزهایی مثل حدیث، آیه، جمله‌هایی از وصیت شهدا را با ماژیک می‌نوشت و می‌زد به دیوار اتاق، تشویقم می‌کرد و می‌گفت «دفعه بعد که آمدم، این را حفظ کرده باشی.» بعضی‌ها وقتی حرف می‌زنند کلامشان خشونت ندارد ولی طوری است که احساس می‌کنی باید به حرفشان گوش کنی. مهدی این طوری بود. نمی‌خواست در تنهایی فکرم مشغول افکار منفی باشد. بعضی وقت‌ها می‌خواست نیامدنش به خانه را توجیه کند، ولی احتیاجی نبود.

می‌گفت «بعضی بچه‌ها برای اینکه از دست زنشان راحت باشند شب‌ها پادگان می‌خوابند و نمی‌آیند. من این رفتار را قبول ندارم اما می‌دانم تو ظرفیت درک مشکلات کاری من را داری.» خلاصه هندوانه زیر بغلم می‌داد. دلمان می‌خواست زندگیمان مثل حضرت علی(ع) و فاطمه(س) که نه، یک کم شبیه آن‌ها بشود. می‌گفت: «بدم می‌آید از این مردهایی که می‌بینم، می‌آیند و به زنهایشان می‌گویند دوستت داریم و آن وقت زن هم می‌گوید خُب اگر این طوری است پس مثلاً فلان چیز را برایم بخر. دوست داشتن که به حرف نیست. باید عملت نشان دهد همسرت را دوست داری.»

می‌گفت: «یک چیزهایی را من از این بچه‌ها در جبهه می‌بینم که زبانم بند می‌آید. دیروز یک مهندسی از بچه‌های جهاد آمد پیشم، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچه‌دار شده‌ام. اگر امکانش هست مرخصی می‌خواهم. گفتم اشکالی ندارد، تا شما کارت را تمام می‌کنی من برگه مرخصیت را می‌نویسم. تا برود کارش را تمام کند، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد. من نمی‌توانم با دیدن این چیزها خانواده خودم را مقدم بر بقیه بدانم.»

برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه

انتهای پیام/ 

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران