روایت اولین دیدار شهید مجازی با امام خمینی(ره) در روزهای انقلاب

روایت اولین دیدار شهید مجازی با امام خمینی(ره) در روزهای انقلاب

روزی که امام(ره) به ایران آمد، بهشت زهرا جای سوزن انداختن نبود. جمعیت موج می زد. از چند روز پیش اعلام کردند امام می‌خواهد بیاید.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید محمد مجازی فرمانده محور عملیاتی تیپ سوم لشکر 27 محمد رسول الله بود که بعد از پذیرش قطعنامه در درگیری با منافقین طی عملیات مرصاد در  23 سالگی به شهادت رسید. اما او سال 1357 نوجوانی 13 ساله بود که تازه نسبت به شعائر انقلاب اسلامی و نهضت امام خمینی(ره) آشنایی پیدا کرده بود. آنقدر که محو سخنان امام می شد و از شنیدنش خسته نمی شد.

روزی که امام(ره) به ایران آمد، بهشت زهرا جای سوزن انداختن نبود. جمعیت موج می زد. از چند روز پیش اعلام کردند امام می‌خواهد بیاید. مردم از شهرستان‌های دور و نزدیک می آمدند تهران برای استقبال از امام. محمد و مادرش از خانه بیرون زدند. در مسیر همه مردم خوشحال بودند و برق شادی را می شد در چشم هایشان دیدو سرودهای انقلابی از همان اول صبح تمام کوچه و خیابان ها را پر کرده بود.

در اطراف بهشت زهرا هم مردم مشغول تمیز کردن محل بودند. سر تا سر بهشت زهرا را بلندگو گذاشته بودند و رادیو لحظه به لحظه وقایع را گزارش می داد. دیشب که خبر آمدن امام قطعی شد، چند نفر از همسایه ها قرار گذاشتند تا صبح زود با هم به بهشت زهرا بروند. فکر می کردند می توانند زودتر از همه برسند. غافل از اینکه از چند کیلومتر مانده به بهشت زهرا انبوه جمعیت و ماشین در هم گره خورده بود و اجازه جلوتر رفتن نمی دادند.

محمد و مادر بالاخره نزدیک ساعت هشت و نیم رسیدند. آقایی روی سکویی که برای سخنرانی امام ساخته بودند، ایستاده سخنرانی می کرد. مردم هم خوشحال بودند و هم نگران. شنیده می شد یکی می گفت: «بختیار گفته هواپیما را میزنم.» آن یکی جواب داد: «غلط کرده مرتیکه مفنگی. مگه کشکه.»

مادر دست محمد را سفت گرفته بود و از لابلای جمعیت خودش را به کانون توجه جمعیت می کشاند. سر مزار شهدا گل های تازه گذاشته بودند و خانواده های شهدا نقل و شیرینی به مردم تعارف می کردند. جمعیت راه به راه صلوات می فرستادند و بساط فاتحه خوانی برای شهدا هم گرم بود.

محمد تا آن روز فقط اسم امام را شنیده بود. خیلی از مردم جرات نگهداری عکس امام را در خانه هایشان نداشتند. بعضی‌هایشان وقتی می خواستند از امام صحبت کنند، صدایشان را پایین می آوردند که کسی نشنود. شایعه شده بود که ساواک صدای مردم را از داخل خانه هایشان هم می شنود. اما آن روز امام مقابل همان مردم صحبت می کرد.

مادر محو حرف‌های امام بود که ناگهان به خودش آمد. دست محمد از دستش ول شده بود. از مردم می پرسید: «یک پسر بچه 12 یا 13 ساله ندیدید؟ لباس سبز تنش بود.» ناامیدانه رو به سکوی سخنرانی کرد و گفت: «خدایا بچه ام را از تو می خواهم. به حق جد امام خمینی محمد را به من برگردان.» سرش را چرخاند و عقب تر از جایگاه سر تراشیده یک پسر بچه توجهش را جلب کرد. خود محمد بود. 

محمد با خیال آسوده به امام و جایگاهش چشم دوخته بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود. مادر با گوشه چادرش اشک چشمش را پاک کرد و با تندی دست محمد را گرفت تا او را ببرد. اما او می‌گفت: «من نمی آیم. می خواهم همینجا پیش امام بمانم.» مادر می گفت: «امام تازه آمده. باز هم می آییم پیش امام.» در گیر و دار همین حرف‌ها بودند که صحبت‌های امام تمام شد و جمعیت به سمت جایگاه هجوم آوردند. به هر زحمتی شده مادر دست محمد را گرفت و از بهشت زهرا بیرون زدند.

روز 22 بهمن 1357 خیلی سرد بود و باد تندی می وزید. حوالی غروب، خبر سقوط دولت بختیار و پیروزی انقلاب همه جا پیچید. از وقتی خبر پخش شد، محمد با چند تا از بچه های محل تا ساعت 10 شب در داخل کوچه ها بالا و پایین می‌پریدند و خوشحالی می کردند. محمد دستش را گذاشته بود روی گوشش و فریاد می زد: «انقلاب پیروز شد.»

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران