خاطره سردار جعفری از ورودش به سپاه


خاطره سردار جعفری از ورودش به سپاه

خبرگزاری تسنیم: بخشی از کتاب «کالک‌های خاکی»، نوشته گلعلی بابایی، به چگونگی آغاز جنگ از زبان سردار جعفری و ورودش به سپاه می‌پردازد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «کالک‌های خاکی» شامل خاطرات سرلشکر محمدعلی(عزیز) جعفری است که روایت روزهای تابستان 1335 تا تابستان 1361 را در برمی‌گیرد. این اثر توسط گلعلی بابایی و حسین بهزاد، از نویسندگان حوزه دفاع مقدس، نوشته شده و در کمتر از یک سال به چاپ سوم رسیده است.

«کالک‌‌های خاکی» از این جهت که روایت خاطرات، حوادث سال‌های ابتدایی انقلاب و برخی از عملیات‌های دفاع مقدس از زبان فرمانده سپاه است، دارای ارزش تاریخی بسیاری است. بسیاری از کارشناسان اقدام و رضایت سرلشکر جعفری برای روایت خاطرات خود را اقدامی کم‌نظیر در میان فرماندهان جنگ در راستای بیان خاطرات خود و روشن‌ساختن بخش‌های تاریک و نامعلوم جنگ می‌دانند.

بخشی از خاطرات این اثر به چگونگی پیوستن عزیز جعفری به سپاه پاسداران انقلاب در ابتدای جنگ است که در ذیل بازخوانی می‌شود:

 

دیوانه‌ای آمده سنگی انداخته

به خاطر دارم اواسط شهریور‌ماه 1359 من و آقای عندلیب، برای فراگیری آموزش‌های لازم، به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران تهران مراجعه کردیم و پیش آقایی به نام سنجقی تشکیل پرونده دادیم. بعد از گرفتن مدارک و تشکیل پرونده، مسئولان سپاه به ما گفتند: «بروید تا به شما اطلاع بدهیم.» از آن روز به بعد کار من و علی‌رضا این شده بود که هر روز برویم ستاد مرکزی سپاه و پی‌گیر پرونده‌مان باشیم؛ ولی جواب مشخصی از طرف سپاه به ما داده نمی‌شد. هم‌زمان با این پی‌گیری‌های بی‌حاصل، در 31 شهریورماه 1359 جنگ سراسری رژیم صدام حسین تکریتی علیه ایران شروع شد ؛ جنگی که به قصد نابودی جمهوری اسلامی ایران طراحی شده بود و در ابتدای امر هم اوضاع به گونه‌‌ای پیش می‌رفت که همة مدعیان نبوغ سیاسی از آن جنگ جز این استنباطی نداشتند؛ همه، به جز یک نفر و آن امام خمینی بود که وقتی خبر تهاجم مسلحانة صدام به خاک ایران را به ایشان دادند فرمود: «الخیر فی ما وقع!» باور کنید سخنان امام، به‌خصوص آنجا که گفت: «دیوانه‌ای آمده و سنگی انداخته و فرار کرده و ما آن‌چنان سیلی به صدام بزنیم که دیگر قدرت بلند شدن نداشته باشد.»، مثل آب سردی بود که بر آتش اعصاب و عواطف ملتهب ملت ایران ریخته شد. همه را آرام کرد. 

دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پی‌گیر پروندة خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا این‌قدر عجله می‌کنید؟ کار حساب و کتاب دارد!» گفتیم: «بابا! دو هفته است جنگ شروع شده. ما می‌خواهیم ببینیم اگر این کار ما درست نمی‌شود، حداقل برویم جبهه و علیه عراقی‌ها بجنگیم.» باز گفتند: «فعلاً باید صبر کنید.» 17 مهرماه 1359 دوباره به آ‌نجا مراجعه کردیم و باز دیدیم جواب آقایان همان جواب قبلی است. همان‌جا با عندلیب نشستیم کنار جدول خیابان و بین خودمان دو دو تا چهار تا کردیم. از یک طرف دلمان راضی نمی‌شد غیرتمان را زیر پا بگذاریم و همین‌طور شاهد حملة دشمن به خاک کشورمان باشیم، از طرف دیگر هم امیدوار بودیم با درست شدن کارمان سران توطئه‌گر ضد انقلابی مقیم خارج را به سزای اعمالشان برسانیم.

هفته سوم جنگ، وقتی خرمشهر در آستانة سقوط قرار گرفت و اشتیاق ما برای حضور در جبهه دو برابر شد، رفتیم سراغ آقای سنجقی تا جواب قطعی را از او بگیریم. ایشان مثل دفعات قبل گفت: «پروندة شما دو نفر هنوز هم در حال بررسی است.» این جواب را که از آقای سنجقی گرفتیم از ستاد مرکزی سپاه خارج شدیم و داخل یکی از کوچه‌های مشرف به خیابان پاسداران‌ قدم‌زنان با هم بحث ‌کردیم و دنبال راه‌حل گشتیم. من به عندلیب گفتم: «علی‌رضا، غیرت تو اجازه می‌دهد الان که عراقی‌ها دارند همه‌چیز را نابود می‌کنند و می‌آیند جلو و شهرهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و دیگر شهرهای مرزی ایران را در آستانة سقوط قرار داده‌اند ما، به بهانة اینکه می‌خواهیم به خارج از کشور اعزام بشویم، تماشاچی این وضعیت بمانیم و شاهد جنایات بعثی‌ها در مملکتمان باشیم؟!» علی‌رضا گفت: «راست می‌گویی‌‌. این برادرهای ستاد مرکزی سپاه هم که معلوم نیست کی می‌خواهند به ما جواب بدهند. بهتر است دیگر منتظر جواب آن‌ها نمانیم و برویم جبهه.»

در حاشیه، این مطلب را هم باید بگویم که در آن روزها ما نه بسیج را می‌شناختیم و نه با سپاه ارتباط چندانی داشتیم. دو تا بچه‌شهرستانی دانشجوی مقیم تهران بودیم. من در خانة اجاره‌ای زندگی می‌کردم. علی‌رضا هم در خوابگاه دانشجویان کوی دانشگاه، انتهای خیابان امیرآباد، مقیم بود.

تصمیم گرفتیم سریع کارها را روبه‌راه کنیم و راه بیفتیم. همان روز به یکی از دوستانم تلفن کردم و گفتم: «اگر کوله‌پشتی دم دست داری، هر چه سریع‌تر آن را بیاور و بده به من. بدجوری کوله‌لازمم!» آن بندة خدا هم کوله کوچک سربازی خودش را داد به من.

صبح روز بعد، به دفتر انجمن اسلامی دانشگاه رفتم و یک معرفی‌نامه برای خودم و یکی هم برای علی‌رضا عندلیب با این متن نوشتم:

بسمه‌تعالی

به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جبهه جنوب

با سلام

بدین‌وسیله برادران محمدعلی جعفری و علی‌رضا عندلیب، که مورد تأیید انجمن اسلامی دانشگاه تهران هستند، جهت همکاری به حضور شما معرفی می‌شوند.

امضا: انجمن اسلامی دانشگاه تهران

بعد هم مهر انجمن اسلامی را، که دست خودم بود، کوبیدم زیر نامه و ... خلاص!

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران