بازگویی روایتی تلخ از بمباران هوایی سنندج؛ روزی که قلب تک‌تک مردم کردستان جریحه‌دار شد

بازگویی روایتی تلخ از بمباران هوایی سنندج؛ روزی که قلب تک‌تک مردم کردستان جریحه‌دار شد

گروه استان‌ها - بمباران هوایی سنندج در سال ۶۵ یادآور خاطراتی تلخ است که قلب تک تک مردم استان کردستان را جریحه‌دار کرد و تا به امروز که ۳۵سال از این واقعه دردناک می‌گذرد، هیچ یک از خاطره‌ها محو نشده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج ، نگاهی به آمار شهدا در طول هشت ‌سال دفاع‌ مقدس نشان می‌دهد بیشترین تعداد شهدا، مربوط به سال 65 است. انجام عملیات‌های کربلای یک تا کربلای 6 در فاصله تیرماه 65 تا دی‌ماه همان سال که شکست‌های پیاپی نظامی عراق در جبهه‌ها را رقم زد، دشمن را برآن داشت تا به تلافی این شکست‌ها دیوانه‌وار مناطق مسکونی، شهرها، مناطق صنعتی، کارگری، اقتصادی و نفتی کشور را هدف بمباران و موشک‌باران قرار دهد. شهر سنندج، مرکز استان کردستان، به عنوان یکی از شهرهای بسیار مهم در پشتیبانی از رزمندگان اسلام بنا بر آمار موجود 83 بار هدف حمله هوایی قرار گرفته و در جریان این حملات وحشیانه جمعاً 935 نفر شهید و 662 نفر هم مجروح شده‌اند.

در 28 دی ماه سال 65 نیز، مردم سنندج همانند دیگر روزها در میان سرمای زمستان کار خود را آغاز کردند، ادارت سر ساعت مشغول خدمت‌رسانی به مردم شدند، صدای بچه‌ها در زنگ تفریح مدارس به گوش می‌رسید و همه چیز شهر رنگ و بوی عادی می‌داد، عقربه‌های ساعت به نزدیکای ظهر نزدیک شد تا اینکه صدای دیوار سکوت شهر شکست و 5 هواپیمای بمب‌افکن عراقی پیدا شدند و دشمن زبون زهر قساوت خویش را بر سر زنان و کودکان بی‌دفاع این دیار ریخت و در 6 دقیقه بمباران بی‌امان، 220 نفر از ساکنان شهر را به شهادت رساندند و 123 نفر هم زخمی شدند.

هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که این هواپیماها قصد بمباران زن و بچه‌های مردم را داشتند تا اینکه دشمن در این روز ساعت 15 و 30 دقیقه، 18 نقطه شهر سنندج شامل: آپارتمان‌های ادب که امروز نیز یادگاران شهدا در آن محل زندگی می‌کنند، 2 نقطه خیابان چهارباغ، میدان انقلاب، 4 نقطه محله پیر محمد، مجتمع‌های مسکونی تک‌واحدی‌ بنیاد مسکن، خیابان برادران شهید نمکی، 3 نقطه خیابان اکباتان، آپارتمان‌های ادب، تقاطع بلوار جانبازان و خیابان فلسطین، میدان نبوت، خانه‌های سازمانی پادگان و محله تَقتَقان را مورد هدف قرار داد و ابری از دود و خاکستر آسمان شهر را فرا‌ گرفت.

این روز یادآور خاطراتی تلخی است که قلب تک تک مردم استان کردستان را جریحه‌دار کرد و تا به امروز که 35سال از این واقعه دردناک می‌گذرد، هیچ یک از خاطره‌ها محو نشده و زخم‌های آن روز هنوز برای مردم این دیار تازه و آثارش در کوچه پس کوچه‌های شهر نمایان است.

نمی‌دانم از کدام شهدا بنویسم؟ از عطا احمدی و همسرش مهین خیریه که به اتفاق کودکان خردسال‌شان رضا و نیما به دیدار مادربزرگ خود، ایران بقائی‌کُرد رفته بودند و همه با هم به شهادت رسیدند؟ از حمیرا مبارکی که در خون خود می‌غلطد و دلبند 6 ماهه‌اش آرزو را تنها می‌گذارد، یا از بتول حسینی که به اتفاق سه فرزند کوچکش چنور، خبات و چیمن به دیدار معبود می‌شتابد؟

علی شیخی یکی دیگر از شهدای آن روز سنندج است که هفت سال بعد از ازدواج، تازه چندماهی‌ است خبردار شده که به زودی پدر می‌شود اما هیچ‌گاه این لذت پدر شدن را درک نمی‌کند و پسرش زمانی به دنیا می‌آید که دوماه از شهادت پدر گذشته است.

عزت صیدمرادی سرباز گردان 330 یگان یکم توپخانه لشکر 92 زرهی است که به مرخصی می‌آید و هیچ‌گاه به خدمت باز‌نمی‌گردد؛ پروانه زیباهوش در حال بازگشت از کلاس قرآن است که نزدیک در خانه با اصابت ترکش به شهادت می‌رسد و 2 پسر و 3 دختر کم سن و سالش را تنها می‌گذارد.

محمود غلامی افسر شهربانی سنندج است که ساعتی بعد از اینکه خانه را ترک می‌کند تا به محل خدمتش باز گردد از دور می‌بیند که محله آنها مورد اصابت بمب قرار می‌گیرد، سراسیمه به محل باز می‌گردد، چند قدم دورتر از خانه زن جوان همسایه را می‌بیند که فرزند هجده روزه‌ غرقه در خونش رادر بغل گرفته و نمی‌خواهد مرگش را باور کند، همسر مجروحش را در حیاط خانه می‌بیند که پیکر غرقه در خون فرزند بزرگشان اکبر را در بغل گرفته و شیون می‌کند سراغ بقیه فرزندان را که می‌گیرد مادر می‌گوید: مظفر، شیوا، شیدا و امیر هم به شهادت رسیده‌اند، نه می‌تواند حرفی بزند، نه پای ایستادن دارد، بهت زده بر زمین می‌افتد و آرام گریه می‌کند.

جبار فرجی، همسر و پدر شهید و یکی از بازماندگان بمباران هوایی سال 65 شهر سنندج است. وی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در سنندج درباره بازگوی آن روز این‌چنین توضیح می‌دهد: تازه انقلاب شده بود که مردم در خوشی، شادی و هر کس در خانه خود در سایه امنیت زندگی می‌کرد، فرقی نمی‌کرد که کارگر باشی یا مسئول که دولت وقت عراق به ما حمله کرد، خیلی خوب آن دوران یادم می‌آید، صدام وقتی فهمید قدرت مقابله با سپاه، بسیج و مردم را ندارد با هواپیماهایش ناجوانمردانه شهر را بمباران کرد. سوال اینجاست چه کسی این ظلم را قبول می‌کند؟ هرچند که خداوند ظلم را قبول نمی‌کند و پایدار نیست چراکه همه ما دیدیم که چه بلایی سر صدام آمد و سرنوشتش چه شد.

وی افزود: در آن روز پسرم که شهید شد، بهانه پول از من گرفت و گفت می‌خواهم بروم مغازه خوراکی بخرم که من قبول نکردم او برود و خودم رفتم، یک کوچه آن‌طرف‌تر رفتم که بمباران آغاز شد، خداگواه است که سه شب قبل از این واقعه تلخ آن چیزی که در بمباران اتفاق افتاد در خواب دیدم و وقتی فردای آن شب خوابم را برای همسرم که شهید شده، تعریف کردم گفت خدا نکند جبار، فرزندمان را به آغوش گرفت و گفت اگر قرار بر این است با هم بمیریم که متاسفانه دقیقا آن را با چشم و در عالم واقعیت دیدم. کاک جبار شروع به گریه کرد و گفت دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم...

تمهیدی یکی از شاهدان واقعه در این‌باره در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در سنندج می‌گوید: در آن زمان هواپیماها قصد بمباران مدرسه‌های شهر را داشتند، خلبان یکی از هواپیماها سقوط کرد و من چون زبان عربی بلد بودم از او سوال کردم که چرا این شهر و مناطق مسکونی را بمباران می‌کنید؟ پاسخ داد تصمیم ما نیست دستور صدام است! هواپیمای تجسسی با ماست اگر بمب‌هایمان را خالی نکنیم صدام اعدام‌مان می‌کند.

وی افزود: یکی از هواپیماها که قصد بمباران خانه سازمانی‌های پادگان سنندج را داشت و نتوانست، در آنوقت 4مینی‌بوسی در کنار دیوار پادگان توقف کرده بود که مسافر زیادی داشت و بمبارانش کرد و در اینجا هم حدود 25 نفر شهید و 70 نفر زخمی شدند.

شاهد این واقعه تلخ با بیان اینکه هیچ وقت آن خاطرات تلخ را فراموش نمی‌کنم و از آن زمان تاکنون همواره جلوی چشمم است تصریح کرد: باید جوانان امروزی بدانند که در آن زمان چه رشادت‌هایی اتفاق افتاد و چه شهیدانی برای حفظ نظام دادند.

منصور دانانیائی یکی دیگر از بازماندگان بمباران هوایی سال 65 شهر سنندج است که همسر، دختر و چهار پسرش را در این بمباران از دست داده است. او درباره آن روز این‌چنین توضیح می‌دهد: راننده تاکسی بودم، ساعت 12 ظهر بود که برای خوردن نهار و خواندن نماز به خانه رفتم، غذا را به اتفاق همسرم و بچه‌ها خوردیم و بعد از خواندن نماز از بچه‌ها و مادرشان خداحافظی کردم، ماشین را که روشن کردم نگران بودم، باور کنید انگار می‌دانستم قرار است اتفاقی بیافتد، پیاده شدم که به خانه برگردم دوباره پشیمان شدم. ای کاش آن روز ماشینم آتش می‌گرفت و هیچ‌گاه از منزل بیرون نمی‌رفتم ولی کار روزگار چنین بود. مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، ماشین را متوقف کردم و با مسافران در گوشه‌ای پناه گرفتیم، 4 هواپیما را دیدم که در آسمان شهر ظاهر شدند، اول دیوار صوتی را شکستند، مردم سراسیمه این طرف و آن طرف می‌دویدند.

هواپیماها شروع به بمباران کردند، تقریباً همه نقاط متراکم و پرجمعیت شهر را بمباران کردند بمباران که تمام شد به طرف منزل حرکت کردم حوالی میدان انقلاب بود که سه مجروح را که وضعیت وخیمی داشتند سوار ماشین کردم و آنها را به بیمارستان توحید که در آن زمان تنها بیمارستان شهر بود رساندم؛ ترس و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود به طرف خانه حرکت کردم از ده‌ها متر آن‌طرف‌تر دیگر نمی‌توانستم با ماشین جلو بروم همه‌جا ویران شده بود؛ پیاده راهم را ادامه دادم نزدیک که رسیدم دیدم یکی از بمب‌ها مستقیماً به خانه ما خورده است، هراسان و گریان به‌دنبال همسر و فرزندانم می‌گشتم و بلند آنها را صدا می‌زدم اما نه جوابی از آنها بود و نه اثری.

لودر شهرداری را دیدم که مشغول کنار زدن آوار بود، همانطور که بهت زده به محل نگاه می‌کردم جنازه پسرم فواد را دیدم که با تیغه لودر بالا آمد، خودم را جلو لودر پرت کردم، مردم به کمکم آمدند دستم را گرفتند و به گوشه‌ای بردند، جنازه همه اعضای خانواده‌ام را یکی یکی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند و من همانجا نظاره‌گر بودم همسرم حبیبه، دخترم فرانک و پسرانم فرید، فرامرز، فواد و فرشاد همه با هم به شهادت رسیده بودند. تنها چیزی که از وسایل خانه باقی مانده بود عروسک پلاستیکی دختر نازنینم بود که طوری روی خاک‌ها قرار گرفته بود که دستهایش به سوی آسمان دراز شده بود، هنوز هم آن را نگه داشته‌ام.

اسماعیل ورمزیاری نیز یکی از دانش‌آموزان بازمانده بمباران هوایی سال 65 شهر سنندج است که درباره آن روز این‌چنین روایت می‌کند: در زمان جنگ، شهر سنندج و مناطق دیگری از استان چندین مرتبه مورد اصابت شدیدترین بمباران‌های رژیم بعثی قرار گرفت اما در روز 28 دی‌ماه سال 65 چندین منطقه از شهر سنندج از جمله مراکز حساس و جمعیتی و مناطق نظامی نظیر فرودگاه بمباران شد و 220 نفر شهید و تعداد زیادی هم مجروح و جانباز شدند.

ظهر آن روز بعد از خوردن نهار وسایلم را آماده کردم تا به مدرسه بروم، ناگهان در کوچه صدای وحشتناکی آمد که کمتر آن را تجربه کرده بودم، سپس چندین هواپیما در آسمان شهر سنندج ظاهر شدند و برای شناسایی شهر چندین دور زدند. با دوستانم به طرف کوه آبیدر حرکت کردیم و از تپه‌ای که مشرف به شهر بود بالا رفتیم و کل جریان بمباران را مشاهده کردیم؛ هواپیماها در ارتفاع پایینی نقاط حساس و پر جمعیت شهر را مورد هدف قرار داد، در آن لحظه به فکر مدرسه خودمان بودیم که مبادا بمباران شود.

در آن زمان من دانش‌آموز دبیرستانی بودم؛ آن روز مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم را بمباران و تعدادی از نوجوانانی که در کوچه فوتبال بازی می‌کردند، به شهادت رسیدند. آموزشگاهی هم در خیابان اکباتان سنندج بمباران شد و دانش‌آموزان زیادی نیز در آنجا به شهادت رسیدند.

در میدان نبوت شهر سنندج تنها کارگاه نیمه صنعتی پنبه‌زنی بمباران و همه دستگاه‌هایش متلاشی شده بود و در خیابان سید قطب سنندج بمبی که به خیابان اصابت کرده بود، سبب شد فرزند استادم به شهادت برسد.

نقاط زیادی از شهر سنندج بمباران و دود و آتش از برخی محله‌های شهر بلند شد؛ با چشمان خودم کامل مشاهده کردم که چگونه مردم بماران می‌شدند، بعد از اینکه بمباران تمام شد و هواپیماها رفتند صدای فریاد مردم و آژیر آمبولانس‌ها به گوش می‌رسید.

خانواده‌ای در سنندج پیدا نمی‌شد که یکی از فامیل‌هایش مصدوم یا شهید نشده باشد به نوعی همه درگیر این حادثه غم‌انگیز بودند، معمولاً مراسم ختم و تشیع جنازه‌ها به صورت دسته جمعی برگزار می‌شد و برخی خانواده‌ها چند تا شهید داشتند.

پرونده قطور شهدای 28 دی‌ماه 65 سنندج آنقدر دردناک است که خواندن برگ برگ آن بارها گلوی انسان را می‌فشارد. مگر می‌شود تنها لحظه‌ای خود را جای بازماندگان آن جنایت قرار داد و متأثر نشد؟!

انتهای پیام/481/ش

 
پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon