ماجرای بهترین کتابخانه جهان برای تفکر

ماجرای بهترین کتابخانه جهان برای تفکر

غار حرا؛ آن جوری هم که می‌گویند، غار نیست. در واقع چند تخته سنگ است که مثل کتابهای جلدچرمی و چرب کتابخانه‌ای پریشان، روی هم یله شده‌اند.

خبرگزاری تسنیم- حامد عسکری(خال سیاه عربی)

نیمه شبی است در مکه با گرمایی چسبناک و خیس. بی خوابی زده به سرم. به مصطفی می‌گویم برویم حرا را ببینیم.

مسیر از بین چادرهای مناست و کنار جمرات که چند روز پیش رَمی‌اش کردیم. یک تونل بزرگ و طولانی هم توی مسیر است؛ این قدر طولانی که انگار دارم زمان را به عقب برمی‌گردم. راننده گیج و گول است یا ناآشنا که با کلی گشتن بالاخره ما را پیاده می‌کند در کوهپایه جبل النور.

یاللعجب. فکر می‌کردیم خودمان دیوانه‌ایم. نگو محمدِ بانمک تر از یوسف، کلاف به دستانی مثل ما کم ندارد الحمدالله. شیب وحشتناک کوچه منتهی به کوهپایه نهیب می‌زند: این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. لاتی هم دنده عقب ندارد.

به پیرمرد و پیرزن هایی که توی دیار خودشان رمق تا در یخچال رفتن هم ندارند، نگاه می‌کنم. سخت ترین راه‌ها با اولین قدم آغاز می‌شود. اولین قدم را برمی‌دارم، اولین پله. بسم الله الرحمن الرحیم یا علی مددی.

پله‌هایی است قاچ خورده و نامنظم با ارتفاعی متغیر. ساخته شده از سنگ‌های صابونی و سیمان و البته لیز. جماعت در حال بالا رفتن‌اند.

کم کم شهر مکه می‌آید زیر پاهامان و دوردست‌ها پدیدارترند. مکه یک صندوقچه دیده می‌شود که کَفَش را طلا و جواهر ریخته‌اند و برق می‌زند؛ یک پاتیل بزرگ که تویش طلای سرخ عربی ذوب کرده‌اند. برق چشم گیری دارد لاکردار.

هنوز تاریک است. قرص جوشان ماه با حباب‌های ستاره توی پیاله سرمه‌ایِ شب دلبری می‌کند. نمی‌دانیم چقدر از راه را آمده‌ایم. مسیر گول زننده است.

صدای اذان از شهر مکه بلند می‌شود. خدا نصیبتان کند یک اذان صبح روی یک کوه توی مکه باشید. مکه هر کوچه‌اش یکی دو مسجد دارد. همه با هم اذان می‌گویند؛ آن هم نه اینکه یک نوار پخش کنند، نه. زنده اذان می‌گویند.

صدای اذان‌ها به هم می آمیزد. یک جور خاصی می‌شود؛ یک جور خاصی که نمی‌توانی هیچ جا پیدایش کنی. درست مثل وقت‌هایی که می‌روی توی عطرفروشی و بوی همه عطرها قاتی شده و تو نمی‌دانی این رایحه پرشده در هوای عطاری، رایحه کدام شیشه است و بگویی همین را می‌خواهم؛ همین بوی رها در هوا را.

مومنان می‌خزند لای شکاف کوه‌ها برای پیدا کردن جایی برای ادای فریضه صبحگاهی.

پا سست می‌کنم. با بطری آبی که همراه دارم وضو می‌سازم و الله اکبر. حالا تقریباً بالاترین جای مکه‌ایم. بیت الله از دور نمایان می‌شود، مثل یک قلوه الماس که نورش در دیگ جوشان طلای سرخ متفاوت است و سیاهی شب را چاک می‌دهد تا به آسمان برسد.

چشم بصیرت که ندارم، اما کاش یک دوربین فرشته‌نما اختراع شده بود، فوج فوج فرشته‌ها را می‌شد دید و مست شد. رمق به زانوهای پشت میزنشین شهری شده‌ام نمانده، یک محوطه مسطح بالای کوه پیدا می‌کنم؛ می‌ایستم بغل بقیه مومنان.

صف رسیدن به غار حالا ضخیم‌تر شده و راه، سخت تر و مهیب تر. توی صف هیچ کاری نمی‌توانی بکنی غیر از فکر کردن و آخ که این فکر لاکردار تو را تا کجاها که نمی‌برد.

من فقط «یک بار» اینجا آمده‌ام. بار دوم اگر قرار باشد بیایم، یک جوری می‌پیچانم. تعارف که ندارم. بدنم نمی‌کشد. عقلم نمی‌کشد. این عقل محمدی است و عشق و زهد محمدی است که بارها و ابرها او را به اینجا کشانده، به وادی حیرت و تماشا و تفکر؛ محمدی که به رسم اجداد حنیفش به همین پاتوق اجدادی می‌آمد و شب‌ها و روزهای متمادی می‌شد مستأجر وادی حیرت.

تاریخ می‌نویسند استخوان‌های گونه‌اش بیرون زده بود و باد که پیراهن عربی اش را به بازی می‌گرفت، می‌شد استخوانهای صدفی دنده هایش را شمرد. می‌نویسد همسرش از سر ظرافتی زنانه و با شوهی همسرانه، پرده‌ای زیبا به دیوار خانه‌اش آویزان کرد و محمد ما مهربان و متین گفت پایینش بیاور.مرا یاد دنیا مینداز.

سلوک و زهد محمد در بطن و متن جامعه اش بود. ماه‌های رمضان را در این گرما که مغز را خمیر می‌کند و عرق از درز سنگها بیرون می اندازد، روزه گرفت و فکر می‌کرد.

من بمیرم برای درد پاهای خدیجه خاتون که همه این مسافت را بی پله و راه، مثل غزالی چالاک بارها و بارها آمد با ساروقی فطیر و خرما و کوزهای اب برای افطار شویش و چه خنک لبخندی می‌زده محمد که خستگی را از جان خدیجه پرواز می داده.

چه ساعتی از چه شبی از کجای تاریخ بوده که آن اساطیری باشکوه اتفاق افتاده؟ آن لحظه ای که تکان بالهای جبریل غبار از صخره ها بلند کرده و مارمولکی فضول را به شکاف سنگی خزانده؛ همان لحظه که هبوط کرده پیشاپیش محمد و رسا و آرام در مقابلش گفته «بخوان!» محمد را حیرت بغل کرده و گفته: «ما أنا بقارئ» و سه بار جبریل گفته بخوان.

بخوان به نام پروردگارت که آفرید انسان را از لخته‌ای خون و محمد لرزیده و دندان‌هایش به هم خورده و یال کوه را شیبه شده به پایین.

آدم حرفش را به زنش نگوید به که بگوید؟ رفته خانه و به خدیجه  گفته و خدیجه لرزَش را به شمدی شاید دستباف خودش پوشانده است.

این چه سری است؟ این چه عشقی است که پیرزن تُرک را با آنژیوکت در دست هزار و چهارصد سال بعد کشانده اینجا؟ به باند فرودگاه جبرئیل. تازه صف به جای سختش رسیده. از لای درز سنگها مثل خرگوشی ترسیده و بی پناه میخزم به سمت حرا. مهیب است؛ اسطوره ای. یعنی محمد ما به این سنگها دست زده؟

بالاخره غار حرا نمایان می‌شود. آن جوری هم که می‌گویند، غار نیست. در واقع چند تخته سنگ است که مثل کتابهای جلدچرمی و چرب کتابخانه‌ای پریشان، روی هم یله شده‌اند و پیغمبری که معجزه‌اش کتاب و کلمه بوده، در سایه این کتابهای سنگی با فرشته‌ای ملاقات کرده؛ فرشته‌ای که از آسمان کلمه سوغات آورده برای یک رسول امیِ بی سواد؛ فرشته‌ای که شغلش جابجایی کلمات است از خدا برای حبیب خدا.

چند دقیقه‌ای مات عطش رعیت محمدم برای عرض ارادتشان.

حرا دقیقاً به اندازه یک نفر جا دارد؛ نه بیشتر نه کمتر، بهترین کتابخانه جهان است برای تفکر و بعثت.

حرا را فاصله می‌گیرم که به اندازه یک نفر جا باشد برای زیارت.

زل زده‌ام به بیت‌الله و اینکه همه این مسیر را محمد ما پیاده می‌آمده، خدایا این محمد چقدر زحمت ما را کشیده. چقدر خون دل خورده. چقدر اذیت شده.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار ویژه نامه‌ها
اخبار روز ویژه نامه‌ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی